کد خبر: ۱۴۴۵۵۲
تاریخ انتشار: ۱۱:۲۰ - ۱۶ اسفند ۱۳۹۵ - 2017March 06
روپوش‌هاي سفيد، تخت‌هاي بيمارستاني، علامت‌هاي رعايت سکوت و رفت‌وآمدِ شتاب‌زده آدم‌ها، همه و همه حکايت از ورود به محيطي دارد که گاهی نقطه آغاز حيات است و گاهی روزهاي پاياني عمر را در آن سپري مي‌کنيم.
شفاآنلاین>سلامت>اولین حسی که بیمارستان در در ذهن مخاطب بیدار می‌کند، چیست؟ بیمارستان در اولین برخورد، حس بویایی ما را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. بوی غلیظ مواد ضدعفونی‌کننده، فنل، الکل، فرمالئید، ملحفه‌های خشکشویی‌شده، کف‌شوهای صنعتی و سفیدکننده‌های بهداشتی در بدو ورود، مخاطب را متوجه ورود به بیمارستان می‌کند.

به گزارش شفاآنلاین،روپوش‌هاي سفيد، تخت‌هاي بيمارستاني، علامت‌هاي رعايت سکوت و رفت‌وآمدِ شتاب‌زده آدم‌ها، همه و همه حکايت از ورود به محيطي دارد که گاهی نقطه آغاز حيات است و گاهی روزهاي پاياني عمر را در آن سپري مي‌کنيم. گرچه بيمارستان در معناي کلي نقطه کانوني، کارآمدترين نهاد خدمات درماني است اما به‌راستي تلاش براي شناخت زمينه‌هاي اجتماعي- فرهنگي و اقتصادي بيماري در سيستم درمان کشور چه جايگاهي دارد؟ کادر درمان از بيمار و موقعيت فرهنگي و اجتماعي او چه شناختي دارند؟

حاشيه‌نگاري ميداني از روايت‌هاي چند بيمار در يکي از بيمارستان‌هاي تهران نشان مي‌دهد که چگونه «صنعت درمان»، منجر به از خود بيگانگي کادر پزشکي و سيستم درماني کشور شده است. در اين فرايند، بيمار عملا از چرخه امدادهاي باليني و شناخت بيماري در زمينه اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي خارج مي‌شود و در بهترين حالت، تنها خصلت‌هاي زيست‌شناختي (بيولوژيک) بيماري او مورد توجه کادر درمان قرار مي‌گيرد.

روايت اول: هزاران معلم مثل من!

«الان ديگه شده 12 ساعت که اينجا نشستيم. من با اين عصاي زير بغلم و بدني که يه طرفش فلج شده، بايد 10 دفعه از اين سر تا اون سر بيمارستان به اين بزرگي رو برم و برگردم، فقط واسه اينکه يکي پيدا بشه، جوابمو بده. راستي شماره‌تو از دستگاه گرفتي؟ ببين ساعت ده‌و‌نيم صبحه، 190 نفر تو ليست پذيرشن.»

معلم بازنشسته زيست‌شناسي و حدودا 53 ساله است که تکيه داده به عصاي سه‌پايه‌اش و خيره به تابلوي پذيرش، انتظار مي‌کشد. بار‌و‌بنه سفر، فلاسک چاي و چمداني که تکيه داده شده به ديوار نشان مي‌دهد؛ آنها از شهر ديگري به تهران آمده‌اند. هر از گاهي سرش را مي‌چرخاند و نگاهش رو به زني که روي صندلي‌ها با حالي نزار دراز کشيده، قفل مي‌شود. «از گرمسار اومديم. از ديشب تا حالا که تو بيمارستانيم، يه تخت ندادن به زنم که بره دراز بکشه. مثلا اومده نخاعشو عمل کنه؛ فقط کاغذبازي! اين کاغذ رو ببر اونجا، اون يکي رو بيار واسه ما. اين شده کار من از ديشب تا حالا.»

31 سال در آموزش‌وپرورش خدمت کرده و حالا با ماهي يک ميليون و 200 هزار تومان مستمري بازنشستگي زندگي مي‌کند. از دو سال پيش که به خاطر سکته مغزي يک طرف بدنش فلج شده و با عصا حرکت مي‌کند؛ همسرش يکتنه از او مراقبت کرده تا اينکه چند وقت پيش به خاطر بلند‌کردن بار سنگين در حين حمل وسايل خانه، کمرش آسيب ديده و حالا با تشخيص تنگي نخاع بايد تحت عمل جراحي قرار بگيرد. «اين دوساله، خيلي زحمت منو کشيد. بار سنگين بلند کرد به کمرش آسيب رسيد. منم که هيچ‌کاري از دستم برنمياد با اين وضعيتي که دارم؛ همش سربارش هستم. ديروز عصر بود که دکترش زنگ زد و گفت عکس‌ها و ‌ام‌آر‌آي رو ديده و بايد عمل بشه. به ما گفت که تخت رزرو کرده براش؛ ما هم به همين اميد از گرمسار اومديم تهران. نزديک 150 هزار تومن پول آژانسمون شد. هيچ‌کسم نميپرسه، من بازنشسته با ماهي يک ميليون و 200 تومن مستمري چه جوري ميتونم از پس اين خرج و مخارج بربيام. از ساعت پنج صبح که رسيديم اينجا، هيچ خبري از تختي که گفتن رزرو شده، نيست. نشستيم، ببينيم چي ميشه.»

همسرش گاهي در ميان سر و صداها پهلو به پهلو مي‌شود. سرش را به سمت ساعت بالاي سرش که روي ديوار نصب شده، مي‌چرخاند و مي‌گويد: «هنوز خيلي مونده. زود زود گفتن شايد تا پنج يه تختي خالي بشه. اگه نشه که بايد برگرديم گرمسار... .»

او مي‌گويد يک ماهي مي‌شود که براي جراحي در نوبت قرار گرفته اما قبل از اين، چند سال پيش براي يک مشکل ديگري به اين بيمارستان مراجعه کرده است: «چهار سال پيش اومدم همين‌جا رحمم رو عمل کردم. کلي دانشجوي پزشکي آوردن بالاي سرم. بهشون ميگم، نميخوام اينجوري راحت نيستم. اصلا به حرف آدم توجه نميکنن. خيلي از بيمارستان‌ها اينجورين. شايد يکي راحت نباشه بدنشو کسي ببينه...»

وضعيت اين روزهاي اين زن، دست‌کمي از سه سال پيش که براي جراحي رحم به بيمارستان فيروزگر آمده بود، ندارد. با تشخيص دکترش از شهرستان به تهران آمده تا هرچه سريع‌تر تحت جراحي نخاع قرار گيرد. با وجود هماهنگي‌ها اما يک شبانه‌روز در سالن انتظار بيمارستان و روي صندلي‌هاي سرد فلزي، چشم انتظار خالي‌شدن يک تخت مانده است. «ما که طلبي نداريم، از اين دکترا و اين بيمارستان. چرا مجبورمون ميکنن از فلان شهر بلند بشيم و بياييم و بعدش هيچي به هيچي. من با اين وضعيت کمرم اگه توي خونه مي‌نشستم، وضعيتم بهتر بود. اين چه وضع خدمات‌رسانيه که آدمايي با وضعيت مالي و جسمي ما رو از يه شهرستان ديگه ميکشونن تهران و اونوقت حتي جاي استراحت به آدم نميدين.»

صحبت به شيوه خدمات‌رساني بيمارستان که مي‌رسد، همسر معلمش مي‌گويد: «اين دکتراي معروف تهراني که هفته‌اي يکي، دوبار ميان شهرستان‌هاي ديگه، مثلا ميخوان کمک کنن. ميگن ما هر چه سريع‌تر به مشکلت رسيدگي ميکنيم ولي ديگه کسي نميدونه ما چه بدبختيايي داريم.»

به عصايش اشاره مي‌کند و مي‌گويد: «همين عصايي را که دستم گرفته‌ام، برايش 20 هزار تومن پول داده‌ام. بيمه حتي همين را به من کمک نکرد. دکتر به فکر کار خودشه که تا جايي که ميتونه کارشو درست انجام بده که بعدا من گله‌ نکنم ولي چي ميدونه من چه بدبختيايي ميکشم تا بتونم خودمو برسونم بهش. چاره‌اي هم نداريم، هر بلايي هم سرمون بياد، باز بايد بيايم پيش همين دکترا... .»

اما قصه درمان از آنجا براي فرهنگيان سخت‌تر مي‌شود که حتي خدمات‌درماني مناسب هم شامل حالشان نمي‌شود. «هزاران نفر مثل من هستن. بيمه آتيه‌سازان حافظ که مثلا براي ما فرهنگيانه، هيچ کاري برامون نکرده. رفتيم يه نامه بگيريم، گفتن اين بيمارستان طرف قرارداد نيست. براي اومدنم به اينجا از کلي آدم قرض گرفتم، حتي از شاگردان که فقط بتونم پول پذيرش همسرم رو جور کنم. چطور من با يک ميليون و 200 هزار تومن مستمري و اين بدن عليل! ميتونم يک ميليون تومن هزينه بيمارستان و پذيرش بدم؟»

خودش را به پشت ديوار کنار صندلي‌ها مي‌کشد و مي‌گويد: «ديشب به همسرم گفتم، اگه زماني بيماري خطرناکي به سراغم اومد يا سکته<Heart attack> ديگه کردم، منو دکتر نبرين، بذارين به درد خودم بميرم. نميتونم فضاي بيمارستان و بي‌ملاحظگي‌ها رو تحمل کنم.»

روي صندلي‌هاي فلزي روبه‌روي کانتر پذيرش بيمارستان فيروزگر، جاي سوزن انداختن نيست. روي يکي از صندلي‌ها که جايي براي نشستن پيدا شود، انواع و اقسام لهجه‌ها و گويش‌ها شنيده مي‌شود. از دو دختر مازني که با بغض و گريه‌اي که احتمالا از سر فهميدن بيماري لاعلاج پدرشان است، پيرمرد را کشان‌کشان از اتاق سونوگرافي به بخش بستري مي‌برند تا يک کارگر افغان که در حين کار ساختماني آسيب ديده و با سر بانداژشده روي ويلچر منتظر است که پرستاري از حجم زياد کارش رها شود و به بخش منتقلش کند؛ همه‌و‌همه روايتي جداگانه از تجربه ورود به بيمارستان دارند.

روايت دوم: حبس و جريمه، نتيجه اعتراض بيمار به روند درمان

پيرمرد، بازنشسته صنايع دفاع است. با همسر و دو دخترش از قرچک ورامين به بيمارستان فيروزگر آمده تا همسرش را که تازه جراحي روده داشته، براي شيمي‌درماني بستري کند: «هر دوبار که شيمي‌درماني ميشه، هزينه‌هاي درمان بيماري‌هاي خاصش رو ميبرم بيمه و يه بخشي رو ميدن، اون‌هم با کلي دوندگي» جعبه‌هاي بزرگ داروی داخل پلاستيک‌ها را يکي‌يکي برانداز مي‌کند و می‌گوید: «اينها داروي شيمي‌درمانيه، همه‌شون خارجيه. دو روزه که اين دارو‌ها رو گرفتم. الانم از پنج صبح اينجاييم و اين داروها دست منه. اينا اگه تو يخچال نباشه، خراب ميشه... .» او اجاره‌نشين است. مي‌گويد صاحبخانه، خانه را براي فروش گذاشته و بايد به سرعت به‌دنبال جايي براي خودش و زن و بچه‌اش باشد. «ما هر چهارتا با هم اومديم. دکترش گفته، بيارمش بيمارستان فيروزگر؛ بهمون گفت تخت خالي داره.

نزديک50 هزار تومن کرايه ماشين داديم تا تهران ولي از صبح که اومديم، خبري نيست. دکتر به ما گفته بود وقتي رسيدين به بيمارستان، مستقيم برين طبقه هفتم، بخش مهر... رفتيم اونجا، پرستارا بهمون ميگن نه بابا! اينجا تختي رزرو نشده؛ بايد بري پذيرش...» دخترش که کنارش نشسته از ساعت‌هايي که منتظر مانده تا مسئول پذيرش به حرفش گوش دهد، مي‌گويد: «هيچ‌کس يه جواب درست درمون به آدم نميده.

بهش ميگم يه‌جور به من حالي کن که بفهمم چيکار بايد بکنم. يه شماره بده که اگه رفتيم، زنگ بزنم، بپرسم اگه جاي خالي داشتين، اونوقت بيايم که مادرم رو اين صندلي‌ها درازکش نشه معلوم نيست تا کي! اما پذيرشيه داد ميزنه سر من، ميگه وظيفته بياي؛ زنگم بزني، جواب نميديم. اومدم حرف بزنم، ديدم روي شيشه نوشته، هرگونه اهانت به پرسنل بيمارستان حبس و جريمه نقدي داره. ديگه چي بگم... .» دخترها، هر سه بيکار هستند. «ليسانس مديريت بازرگاني‌ام، اون يکي خواهرمم حسابداري خونده، آخري هم دبيرستانيه. من اگه ميرفتم سر کار هم تا الان ديگه بيکار شده بودم با اين وضعيت مادرم. همش در حال رفت‌وآمد به بيمارستانيم. اين کرايه راه و طي‌کردن اين راه طولاني تا قرچک، آدمو ميکشه... الانم مجبوريم بريم کرج، خونه عموم که مجبور نشيم برگرديم قرچک... چون تو تهران جايي نداريم، بمونيم. مگه اينکه بريم گوشه خيابون، روبه‌روي بيمارستان.»

روايت سوم: عوارض کار در پالايشگاه

خودش نمي‌داند بيماري‌اش چيست اما از حرف‌هايش مي‌شود فهميد که دچار سرطان معده <gastric cancer>بوده و در حال حاضر مشغول شيمي‌درماني است. «بچه‌هام گفتن بايد بعد از عملت، يه مدت بري بيمارستان بهت آمپول بزنن. منم از ماه پيش دو، سه بار با دخترم و دامادم ميام اينجا.» صورت رنگ و رو رفته و بدن نحيف و لاغرش نشان مي‌دهد که درد و رنج بيماري مدت‌هاست جانش را آزرده کرده است. «دکتراي اينجا خيلي خوبن ولي واسه آدم وقت نميذارن؛ اصلا نميگن از کجا مياي؟ چرا اينجوري شدي؟ کارکردن تو اين پالايشگاه، زندگي برامون نذاشت. اين کارايي که ما انجام داديم، همش عوارض ايجاد کرده برامون... مياي پيش اين دکترا، اصلا اين چيزا رو نميپرسن.»

او نزديک به 16،17 سال است در پالايشگاه نفت تهران کار مي‌کند. «خونه‌مون هم همون سمت باقر‌شهر، نزديک پالايشگاهه.» کارگر قراردادي بخش لايروبي مخزن است با ماهي يک ميليون و 400 هزار تومان درآمد کارگري زندگي مي‌کند. «با اين دفترچه تأمين اجتماعي بدون بيمه تکميلي، هيچي گيرمون نمياد. الانم همين داروها قيمتش يک ميليون تومنه. با اين وضعيت بي‌پولي، مريضي هم شده قوز بالاقوز... نميدونم چيکار بايد بکنم.» با اعلام شماره پذيرش از جايش مي‌پرد: «بذارين من برم، انگار يه تختي خالي شده... .» نقش بيمارستان در زندگي ما، حقيقتي تکراري و البته جدايي‌ناپذير است؛ تا آنجا که صليب سبزي که بر سردر بيمارستان‌هاي آمريکايي قرار دارد، از نظر بسياري از شهروندان آن کشور، قابل اعتمادترين شاخص و نشانه شهري است. مزدک دانشور، انسان‌شناس پزشکي، درباره نقش بيمارستان در جوامع امروزي مي‌گويد: «بيمارستان باوجود پيشينه‌هاي تاريخي، نهادي مدرن محسوب مي‌شود که به موازات دولت مدرن يا توسط آن به زندگي شهري وارد شده است.» چنان‌که مطالعات جامعه‌شناختي انسان‌شناسانه نشان مي‌دهد، بيمارستان همچون نهاد خانواده، دولت و مدرسه، پديده‌اي تناقض‌مند است که گسست‌هاي نهفته در خود را در زير پيوستگي ظاهرش پنهان مي‌کند. دانشور مي‌گويد: «بيمارستان همچون دولت، خانواده و مدرسه، نهادي سلسله‌مراتبي است که در آن اقشار متفاوتي زيست مي‌کنند. فاصله قدرت، فاصله طبقاتي و منازعه ميان فرادستان و فرودستان، همچون نهادهاي خانواده و مدرسه، مابه‌ازايي در بيمارستان نيز دارد.

شيءوارگي بيمار، محصول خط توليد درمان

اما چگونه مي‌شود که بيمارستان مدرن به نمودي از چيرگي توليد صنعتي در تمامي عرصه‌ها تبديل مي‌شود. به عبارت بهتر، وجود چه سازوکاري به بيمارستان و سيستم درمان، اين امکان را مي‌دهد تا فرايند درمان بيماران را تنها در بعد مکانيکي و عمل به دستورالعمل‌هاي پزشکي پيگيري کند و در اين فرايند گرفتار نوعي از خودبيگانگي نسبت به درمانجويان شود. دانشور مي‌گويد: «هدف سازماني بيمارستان، درمان بيماران در کوتاه‌ترين زمان ممکن و با بهترين امکانات است. خط توليد «درمان» در بيمارستان «صنعت درمان» را رقم مي‌زند. خط توليد صنعتي، شيوه‌اي از توليد مدرن بوده که در راستاي حداکثر سود و حداقل هزينه‌ سامان داده شده است و بيمارستان نيز از اين قاعده مستثنا نيست.» اگر چنين باشد، بيمارستان، همچون هر خط توليد صنعتي، بيگانگي‌زا نيز هست: «از خودبيگانگي کادر پزشکي، بيگانگي از درمان به‌عنوان محصول کار و شی‌ء‌وارگي بيمار را درپي دارد.»

دانشور مي‌گويد: «در اين نگرش، بيمار در بيمارستان، يک ابژه يا شی‌ء است؛ بدني است فيزيولوژيک که همچون يک موتور صنعتي نياز به تعمير دارد. به همين دليل، بيمار تابع محضِ درمانگر و کادر پزشکي (داناي کل) فرض مي‌شود.» بيمارستان در انگاره حاکميتي در ايران مدرن، همچون يک ماشين يا موتور صنعتي پنداشته مي‌شود. در اين نگاه، کارآمدي ماشين مدنظر است و به همان شيوه صنعتي نيز به کارآمدي نگريسته مي‌شود. جعبه‌اي سياه که درون‌داد و برون‌دادي دارد و اين سازوکار را مي‌توان به شيوه‌هاي توسعه صنعتي ارتقا داد. بااين‌حال، جاي «انسان» در نگرش‌ها و انگاره‌هاي پزشکان و مسئولان خالي است و تنهايي او در فرايند درمان بي‌انتهاست.روزنامه وقایع اتفاقیه

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: