رفتند تا دهلیزسرخ بی بازگشت . حالا تاچشم کارمی کند آوار است و آوار و آوار... حالا شکافی بی رنگ .تمام ابهت آن ساختمان بلند را دریده شده است .
زیربار این سکوت ناآرام آدم هایی به نجوا حرف می زنند . آنانی که شعله امیدشان برای بازگشت جگرگوشه هایشان و تکه تکه وجودشان هنوز خاموش نشده است . پیرمردی با چهره مغموم و پرسشگر ازچهره ای به چهره دیگر سرگردان به دنبال نشانی از پسر آتش نشان خود می گردد.
مادری درمیان آواردم به دم نام فرزند خود را می خواند . آن قدر نامش را خوانده است که دیگر نفسی در جان ندارد .هربارنگاه سرشار ازهزاران سوال خود را سنگین می چرخاند به هرسو . دختری جوان دلش هزار تکه است .
ازلحظه شنیدن خبر تلخ تر از زهر تمام تنش قلب شد و شروع کردبه تپیدن ، هنوز هم دست هایش می لرزد . چشمانش خیس است ، گلویش گره خورده است و درانتظار برادر است . برادر! برادری که نبودنش را نمی خواهد باور کند . زنی جوان درانتظار نامزد خود است ، نامزدی که قرار بود بعد از ظهریکی از همین روزها بروند آینه شمعدان بخرند . و شمع زندگی شان درشعله ای سرکش آتش خیلی زود تمام شد، بی روشنی بی طعم لبخندی زیریک سقف .کودکانی دراطراف ساختمان تمام شده پلاسکو سر را به دیواری تکیه داده اند . ازلابه لای انگشت کوچک پسر بچه ای تنها یک چشم پیداست .
چشمی که به بربرفرازسردیگران به جایی مبهم دوخته شده است . کودکی دیگر دست هایش را روی زانو گذاشته و هنوز منتظر است که بابا وقتی از عملیات برگشت برایش بستنی بخرد . هنوز برای فهمیدن واژه رنج خیلی خیلی کوچک است .صدای هق هق از دور و نزدیک به گوش می رسد .
تمام لحظه ها با آهنگی پیچیده درخود تاب می خورند . همه مشغول کارند . آتش نشان های دیگر سخت ترازهمیشه درتکاپوهستند .یک چشمشان اشک و چشم دیگران خون است اما دست از تلاش برنمی دارند . دوستانشان زیرآورمانده اند . با هر نشانه ای که نشان از زنده بودن هم رزمانشان دارد امید دردلشان جوانه می زند .
بوی سوختن، بوی خون
، بوی دود تمام فضا را پرکرده است . تاچشم کار می کند آهن پاره است و بازمانده های
یک ساختمان که دیگر نیست . آوایی مواج از یاس و امید شدت و ضعف می گیرد . با هر
خبرتازه هراسی در دل بازمانده های حادثه ریشه می کند . خیال های دور ، خاطره ها و
بیم هایی از روزهای نیامده چون شاخه هایی در هم تنیده می شوند . حالا قلب ایران
درتقاطع خیابان فردوسی و جمهوری می تپد ، در خانه های دور و نزدیک رفته های
بازنگشته . چه آن ها که هستند و چه میلیون ها آدمی که نیستند دست به دعا برده اند
. آدم های ناشناس برای قهرمانان وطن سفره های نذری پهن کرده اند . شمع روشن کرده
اند .شاخه گل آورده اند .
کودکی تازه به دبستان رفته با تمام آن چه آموخته است
نوشته است : آتش نشان به مردم کمک می کند . حالا این آدم های ناشناس همه یک
شناسامه مشترک دارند ، شناسنامه ای که با مهر هم دردی . سنگینی داغ های بردل نشسته خواب را ازچشمان تمام
ایرانی ها ربوده است .
درتمام شهرهای دور و نزدیک حرف حرف آتش نشان هاست . زنجیره
های دعا تشکیل شده است . به جز هم وطنان داخل کشور ، تعدادزیادی از ایرانی های
ساکن کشورهای دیگر درپیام هایی خواسته اند که به آتش نشان ها و خانواده هایشان بگویند
دلشان غم سنگینی دارد از این داغ .
بگویند که دلشان می خواهد کمکی کنند ، گرچه کوچک . تمام ایرانیان دوست دارند بگویند که غم از دلشان بیرون نمی رود . دلشان می خواهد بگویند نمی توانند لحظه ای از روزخود را بدون اندیشیدن به این غم بزرگ بگذرانند . لبخند برلبان ایرانی ها خشکیده است و همه پیدا و ناپیدا می خواهند به بازمانده های عزیزازدست داده بگویند که شما تنها نیستند، بگویند که روی ما حساب کنید تا همیشه . تا ابد .