شفا آنلاین>جامعه پزشکی> کاظم عباسیون 74 ساله هنوز با انرژی و سرزنده، تیغ یکی از حساس ترین جراحی ها را به دست می گیرد. او یکی از سرشناسترین جراحان مغز و اعصاب ایران است.
به گزارش
شفا آنلاین،به نقل از سپید ، مردی که علی رغم پیشنهاد استادی در دانشگاه هاپکینز نماند و قبل از انقلاب
اسلامی به ایران بازگشت و برای همیشه در ایران ماند تا به قول خودش لبخندی
بر لب بیماری ببیند و گره از کار نیازمندی باز کند. او چهارم اسفند 1316
در تهران و در یک خانواده بازرگان متولد شد.
یک سال بیشتر نداشت که مادرش
فوت کرد و 8 ساله بود که سایه پدر را هم از دست داد. تحصیلات ابتدایی را در
دبستان فردوسی و متوسطه را در دبیرستانهای علمیه و مروی به پایان رساند و
در سال 1335 تصمیم گرفت وارد دانشکده پزشکی دانشگاه شیراز شود. در سال 41
به مدت یکسال دستیاری در رشته آسیبشناسی عمومی را در بیمارستان نمازی
شیراز شروع کرد و سال 42 به آمریکا رفت.
دوره ششساله تخصص جراحی
مغزواعصاب را در دانشگاه «جان هاپکینز» طی کرد و سال 48 موفق به اخذ بورد
تخصصی شد.
دکتر «عباسیون» بااینکه از دانشگاه جان هاپکینز دعوت به همکاری
شده بود، اما به دلیل علاقه به وطن در همان سال 48 به ایران برگشت و با
مقام دانشیاری در دانشکده پزشکی دانشگاه شیراز مشغول آموزش دانشجویان شد و
به مدت چهار سال تدریس تماموقت و سرپرستی امور دانشجویان را بر عهده داشت.
وی سال 52 به دانشگاه تهران منتقل شد و در تجهیز و راهاندازی دانشکده
پزشکی و بخش داریوش کبیر سابق (بیمارستان شریعتی فعلی تهران) سهم بسزایی
داشت و از سال 1353 مسئولیت آموزش بخش جراحی مغزواعصاب را عهدهدار شد.
«کاظم عباسیون» پس از ترک دانشگاه تهران در سال 1365، فعالیت خود را کماکان
ادامه داد و تقویت و تکمیل بخش جراحی مغزواعصاب بیمارستان «آراد» تهران
را به عهده گرفت. وی از سال 1350 عضو انجمن جراحان مغزواعصاب آمریکا و
کنفدراسیون بینالمللی جراحان مغزواعصاب و از سال 1354 عضو هیئتمدیره
انجمن جراحان مغزواعصاب ایران و عضو کنفدراسیون بین المللی جراحان مغز و
اعصاب است. «عباسیون» از سال 1363 عضو جامعه جراحان ایران بود و طی 10 سال
گذشته بهعنوان عضو هیاتمدیره جامعه انتخاب شد.
او سالها در سمت دبیر
اجرایی جامعه جراحان ایران در تدوین و تنظیم و اجرای کنگرههای سالانه و
بازآموزیهای جراحان کشور نقش بسزایی را ایفا کرد. سالها خدمت شایسته در
درمان بیماران، فعالیت مداوم در ارتقای سطح علمی رشته جراحی مغزواعصاب
ایران و تلاش در حل مشکلات پزشکی ایران از طریق خدمت در سازمان نظامپزشکی
ایران از نکات برجسته کارنامه حرفهای وی است.
خاطرهای از دوران کودکیتان به یاد دارید؟ وقتی
کمتر از یک سالم بود مادرم فوت کرد و من هیچ تصویری از مادر در ذهنم
ندارم. من پنجمین فرزند خانواده بودم، در حال حاضر فقط یک خواهر و یک
برادرم در قید حیات هستند. ما زیر نظر همسر جدید پدرم بزرگ شدیم. ایشان
بچهدار نمیشد و خیلی با ما مهربان بودند، تا وقتیکه 8 سالم شد و پدرم هم
فوت کرد. اوایل سال سوم ابتدایی بودم که ایشان را هم از دست دادم، برادرم
که الان 90 سال دارند در 18 سالگی مسوولیت خانواده را به عهده گرفتند و من
همیشه قدردان زحمتهای او هستم.
زندگی با آن شرایط روحی سخت نبود؟ ازنظر
مالی هیچوقت مشکلی نداشتیم، پدرم بازرگان بود و تا جایی که یادم هست،
پوست و پشم به روسیه صادر میکرد. مال و اموالی مانده بود و برادرم نقش
پدری ایفا کرد و ما باهم بزرگ شدیم، ولی خب کمبود مادر و پدر بود.
همسر پدرتان هم با شما ماند؟ تا
15 سالگی من ماند و بعد ازدواج کرد و رفت پی زندگی خودش. ولی تا من کوچک
بودم پیش ما ماند. برادرم فقط تا دیپلم درس خواند بعد دیگر سرگرم ما شد.
با این شرایط روانی بچه درسخوانی بودید؟ همیشه
جز سه نفر اول کلاس بودم. مدرسه علمیه میرفتم که آن زمان جزو مدارس خوب
تهران بود و معروف بود که مال مذهبیهای متجدد تهران است. ما در خیابان
گوته زندگی میکردیم و نزدیک مدرسه بودیم.
یعنی شرایط روانی تاثیرمنفی نداشت؟ درست
است که ما پدر و مادرمان را ازدستداده بودیم ولی جایگزینها خیلی به ما
کمک میکردند، همسرپدرمان که دلسوزانه پیش ما بود، برادر بزرگم و حتی
خواهرم خیلی زحمت میکشیدند و ما شرایط خوبی داشتیم. خیلی به هم وابسته
بودیم و شاید همین علاقه، کمبودهامان را جبران میکرد. بعد رفتم دبیرستان
مروی و دیپلمم را گرفتم و همان سال بررسی کردم که کدام دانشکده پزشکی بهتر
است.
یعنی باعلاقه و شناخت پزشکی را انتخاب کردید؟ دوست
داشتم طب بخوانم یا مهندسی. پزشکی مد روز بود و دکتر خیلی کم بود. از طرفی
یک خاطرهای از پدرم داشتم که وقتی یک بچه 8 -9 ساله بودم یکبار گفت که
دوست دارد من به حوزه بروم. سال آخر با برادرم مشورت کردم و او گفت خودت
تصمیم بگیر. متوجه شدم دانشگاههای شیراز به انگلیسی است و تصمیم گرفتم به
شیراز بروم سال 1344 رفتم شیراز.
اگر الان به گذشته برگردید بازهم پزشک میشوید؟ بله
صد درصد. چون این علاقه و عشق من بود و اگر حتی روزی دوباره به این دنیا
بازمیگشتم، دوباره همین رشته پزشکی و همین تخصص جراحی اعصاب را انتخاب
میکردم و باز به مردم همین کشور خدمت میکردم چراکه فکر میکنم شغل پزشکی
بزرگترین خدمت را به بشریت میکند. فرقی نمیکند در کدام دانشگاه تحصیل
میکردم چون من از دانشگاه پهلوی سابق شیراز، پزشکی عمومی را آغاز کردم، در
دانشگاه تهران به کارم ادامه دادم، بیمارستان آراد را بهنوعی پایهگذاری
کردم که اکنون 10 جراح مغزواعصاب بهصورت تماموقت و پارهوقت در آن کار
میکنند.
چطور شد برای تخصص امریکا را انتخاب کردید؟
توانستم پذیرش را ازآنجا بگیرم و زمانی که رفتم دانشگاه جان هاپکینز با
دکتر خدادوست و دکتر حقشناس خدابیامرز باهم بودیم. دکتر خدادوست تخصص چشم
میخواند و دکتر حقشناس تخصص خون بود و من هم که اعصاب میخواندم و خیلی
دوران خوبی باهم داشتیم.
چرا اینقدر دیر ازدواج کردید؟ 44
سالم بود که ازدواج کردم. درسم و دوره تخصصم را تمام کردم و برگشتم و بعد
ازدواج کردم. سال آخری که جان هاپکینز بودم میخواستم دوره بورد را هم تمام
کنم. شانس آوردم پروفسور ایر واکر از جراحان بسیار معروف اعصاب جهان بودند
که من زیر نظر ایشان درس میخواندم. ایشان به من گفت یک سال بمان من کمکت
میکنم امتحان بوردت را بدهی و بعد بروی و این خیلی فرصت خوبی برای من بود.
همان سال یک برنامهای بود که یک موسسهای تحت نظر فرح پهلوی شروع به
کارکرد که کار اصلیاش شناسایی متخصصین ایرانی خارج از کشور بود. شناسایی و
بعد دعوت از آنها برای برگشت به ایران، در قالب همین طرح بود که یک روزبه
من گفتند یک آقایی به نام دکتر نهاوندی و دکتر فرخ سعیدی آمدهاند دفتر
رییس دانشگاه جان هاپکینز و با شما کاردارند. دیدم آمدند برای دعوت من برای
بازگشت به ایران. آن زمان هرکسی میتوانست به سطح نوبت دستیاری برسد، به
استخدام درمیآمد و میتوانست در بیمارستان مریض بستری کند و کار کند و من
چند مورد پیشنهاد کار دیگر هم داشتم، ولی اصلاً ماندن در برنامههای من
نبود.
چرا نبود؟ من چنین قرار و چنین تعهدی نداشتم.
باکی قرار داشتید؟ با خودم عهد کرده بودم و متعهد به قولم بودم و از طرفی نیاز مردم را میدیدم.
فکر نمیکردید زندگی بهتر و رفاه خوبی خواهید داشت؟ صد
درصد اگر میماندم شرایط خیلی بهتری داشتم، اما ببینید رضایت قلبی و درونی
آدمها یک حس درونی است که وابسته به مادیات دنیا نیست. برای من اولویت
نبود. من وقتی میدیدم یکی از بهترین دانشگاههای ما که دانشگاه پهلوی
شیراز بود یک استاد با رده علمی بالای ایرانی ندارد، احساس میکردم باید
ادای دین کنم. من هیچوقت نتوانستم فراموش کنم که با پول این مردم درس
خواندم و در قبال این موضوع وظیفهای به گردن من هست. باید واقعبین بود.
جامعه به تخصص من نیاز داشت. وقتی برگشتم 4 سال هم در شیراز ماندم. دکتر
سعیدی رییس بخش جراحی دانشگاه شیراز بودند و من هم ماندم و کارکردم. با سمت
دانشیاری استخدام دانشگاه و سرپرست دانشجویان پزشکی دانشگاه پهلوی شدم.
بازهم همان تعهد؟ بله
دقیقاً میخواستم به دانشگاه شیراز ادای دین کنم. دو سال دستیاریام را
گذرانده بودم و با این 4 سال هم که ماندم و کارکردم دیگر دینی بابت 7 سال
درسی که خوانده بودم نداشتم و بعد خودم را منتقل کردم دانشگاه تهران.
در حال حاضر اخلاق را در جامعه پزشکی چطور ارزیابی میکنید؟ این
بستگی دارد به تعریف شما. به نظر من مهمترین فاکتور در بحث اخلاق حرفهای
این است که وقتی مریضی به مطب من میآید با رضایت و آرامش از پیش من برود.
بهترین لحظه طبابت من موقعی است که بیمار، با کولهباری از مشکل و بیماری
به مطب من مراجعه میکند و پس از انجام درمانهای تخصصی، از مطب سالم و
خوشحال خارج میشود.
یکسری از کارها در طبابت تکراری میشود، مثلاً یک عمل
دیسک برای بار صدم که انجام میشود دیگر تو را اقناع و راضی نمیکند و
تکراری میشود، اما لبخند یک بیماری که باغم و استیصال وارد مطبت شده،
هیچوقت تکراری و یکنواخت نمیشود. ممکن است یک بیمار نیم ساعت وقت من را
بگیرد ولی من موظفم برایش وقت بگذارم و او را توجیه کنم، گاهی منشی من
میآید و میگوید بازهم کلاس درس گذاشتید؟ ولی من بیماری را برای مریضم
تعریف میکنم.
وقتی بیماری وارد مطب میشود و مشکلش را برایم تعریف میکند،
معاینهاش میکنم، عکسهایش را میبینم، برایش توضیح میدهم و او با لبخند
از مطب خارج میشود، واقعاً برایم قانعکننده است و خیلی لذت میبرم.
البته از آموزش به پزشکان جوان یا دانشجویان پزشکی و آموزش در اتاق عمل نیز
همانقدر لذت میبرم، اما راضیرفتن بیمار از مطب، بیش از هر چیزی لذتبخش
است و بسیاری از بیمارانی که به من مراجعه میکنند، میگویند آقای دکتر!
کاش پزشکان دیگر هم مثل شما معاینه میکردند و درباره نوع بیماری و روش
درمان، کمی به ما توضیح میدادند. امیدوارم همه پزشکان این رویه را در پیش
بگیرند. من بهطور متوسط 12 بیمار در روز میبینم تا بتوانم برای بیمار
وقت بگذارم. من خودم راضی میشوم و اصلاً پول ویزیتش برایم مهم نیست. یک
تومان بیشتر از تعرفه نمیگیرم.
زیرمیزی هم نمیگیرید؟ ابداً.
تا الان یکبار هم نگرفتم و اعتقادی هم به این کار ندارم. ببینید من
معتقدم یا باید در اتخاذ یک تصمیم و قانون در جریان کار باشی و نظرت را
اعمال کنی یا وقتی نیستی و یک تصمیمی گرفته میشود باید به آن احترام
بگذاری و راه اصلاح را نشان بدهی و برای بهبودش تلاش کنی نه اینکه بیایی و
تعرفه را دور بزنی.
تعرفه هنوز هم غیرعادلانه است.همه گرفتاری را از
چشمپزشکان نبینید. هزینه جراحی یک کیسه صفرا یا دیسک تعرفه مشخصی دارد که
بر اساس یکسری از فاکتورها تعیین میشود و حقالعمل یک پزشک میشود. الان
سالهاست که این معیار و تعرفه بر اساس تورم افزایش پیدا نکرده و به نظر ما
در جامعه جراحان بسیار ناعادلانه و دور از انصاف است و همین چیزها باعث
میشود تا یک پزشک زیرمیزی میگیرد. اینیک چرخه معیوب است که در آن فقط
پزشکان متهم میشوند.
بدترین لحظه طبابت شما چه زمانی است؟ بدترین
لحظه ازنظر من موقعی است که روند طبیعی جراحی دستخوش یک اتفاق غیرمنتظره و
استثنایی میشود. این مسئله مسیر عادی درمان را مختل میکند و حتی
میتواند به مشکل جدی برای بیمار منجر شود. مثلاً یکی از حالتهای مشکلساز
زمانی است که یکی از عروق مغز دچار حالت بادکنکی یا آنوریسم شده و هرلحظه
امکان پارگی دارد. در اینگونه عارضه باید بهآهستگی به محل نزدیک شویم و
قبل از پاره شدن رگ، عروق اصلی خونرسان آن را ببندیم؛ اما متاسفانه در
برخی موارد اتفاقی غیرمنتظره رخ میدهد و پارگی ناخواسته رگ مغزی، روند
جراحی را مختل کرده و کار را دشوار میکند. این زمان بدترین حالت برای من و
شاید هر جراح مغز دیگری باشد.
پزشکی به شما چه چیزی داده و چه چیزهایی از شما گرفته؟ به
نظر من پزشکی همهچیز به من داده، بهخصوص محبت مردم که از همهچیز مهمتر
است. بههرحال هرکسی اگر شغلی را انتخاب میکند باید برای آن حرفه وقت
بگذارد. ممکن است خیلی راحت برخی اوقات به مرخصی بروم ولی گاهی نیز ممکن
است بین مرخصی و نجات یک بیمار، تمام برنامههایم را عوض کنم و بهموقع به
بیمارستان بازگردم. من راضی هستم. کار من، همهوقت مرا به خودش اختصاص
میدهد، بهخصوص که درزمینه مسائل و مشکلات اجتماعی حرفه تخصصی جراحی، در
دفتر جامعه جراحان نیز خدمت میکنم. گردش کار در جامعه جراحان حداقل روزی
دو تا سه ساعت وقت میخواهد.
چند تا بچهدارید؟ من
یک فرزندخوانده و سه فرزند، جمعاً چهار دختر دارم. دو تا از فرزندانم
تحصیلات خود را تمام کرده در مملکت خدمت میکنند که هیچکدام در حوزه پزشکی
نیستند؛ فرزند دیگرم در هنر و در «سن مارتین یونیورسیتی» لندن مشغول تحصیل
است و دیگری طراحی صحنه سینما و دکوراسیون داخلی میخواند. خانواده و
فرزندانم محبوبترین افراد زندگیام هستند. البته ناگفته نماند که در دوران
تحصیلمان هم الگویی داشتم که در تمام زمان، دلبستگی به آنان را حفظ کردم.
در زمان تحصیل پزشکی من، دکتر محسن ضیایی، تحصیلکرده هاپکینز آمریکا که
واقعاً از ایشان خیلی چیزها آموختم. روال کار ایشان و عشق و علاقهشان به
بیمار، خیلی چیزها به من آموخت و من از او بهعنوان یک الگو استفاده
میکردم.
در این مدت از اینکه ماندید و نرفتید پشیمان نشدید؟ بهجز
ایران جای دیگری نیست که علاقه داشته باشم که در آن زندگی کنم و بااینکه
امکان رفتن همیشه فراهم بوده، اینجا ماندم و به مردم جامعه خدمت کردم.
هیچوقت پشیمان نشدم و اگر دوباره به زندگی برگردم بازهم در ایران میمانم و
در حال حاضر آرزوی قلبیام این است که آنقدر زنده بمانم تا بتوانم ازدواج
فرزندانم را ببینم و آنها به مسکن و ماوای خودشان برسانم و آن موقع
خداحافظ ...
به بچهها نگفتید پزشکی بخوانند؟ هیچوقت نگفتم و بچهها به سمت عکاسی و گرافیک و هنر رفتند.
خیلی کمتر از سن شناسنامهای هستید، فکر میکنید رمز خاصی دارد؟ من
در خوردن افراط نمیکنم، هیچوقت هم کالری هیچ غذایی را حساب نمیکنم.
ناهار را مختصر میخورم تا بتوانم شام را در کنار خانوادهام باشم. شام را
هم خیلی زود میخوریم و هفتهای سه روز شنا در حد حرفهای میکنم. برای
تقویت ذهن هم سودوکو و جدول حل میکنم. کتابهای ادبی را خیلی با عشق
میخوانم. ورزش و مطالعه تمام اوقات فراغت من است. پلهها را حتماً پیاده
میروم و سعی میکنم تحرک زیادی داشته باشم.
جراحی اعصاب رشته بسیار حساس و ظریفی است، آیا تاکنون پیشآمده که از کار خسته شوید؟ خستگیها
بوده، ولی زودگذر، بهخصوص در زمان جنگ تعداد بیمارانی که باید جراحی
میشدند طوری بود که گاهی تا 24 ساعت هم نمیتوانستیم بخوابیم. بالاخره
باری بود که باعلاقه برداشتیم و مسئلهای هم به وجود نیامد. ما در زمان
جنگ، پدیدههایی را دیدیم که در دانشگاه هاپکینز آمریکا هم نمیشد دید، چون
مختص زمان جنگ بود، مثلاً صدمات عروق مغزی در اثر اصابت ترکشها و
خمپارهها به وجود میآمد و میشد گفت که شناخت کافی نبود و با تحقیقات و
آنژیوگرافیهایی که از بیماران میکردیم، تعداد زیادی از بیماران را پیدا
کردیم که به جراحی نیاز داشتند، ما هم جراحی کردیم و این جمعآوری بیماران
به انتشار چندین مقاله مستند خوب در سطح بینالمللی منجر شد.
شما الگوی خاصی هم داشتید؟ هر
دانشجوی پزشکی الگوهای خاصی برای خود دارد. من افتخار آشنایی با دکتر
«محسن ضیایی»، متخصص بیماریهای کودکان از دانشگاه جان هاپکینز را داشتم و
این استاد گرامی در دوره پزشکیام الگوی من بودند. علاوه بر آن، یک جراح
مغزواعصاب کانادایی نیز که مدت ششسال مشغول خدمت و آموزش در دانشگاه شیراز
بود، الگوی خوبی شد که راه آیندهام را انتخاب کنم.
چه موردی را بیشتر به دانشجویانتان تاکید میکنید که رعایت کنند؟ توصیه
من به پزشکان جوان این است که پژوهش را فراموش نکنند. البته قبول دارم که
محدودیتهایی وجود دارد، ولی در زمان ما هم محدودیتهای زیادی برای پژوهش
بود. امروز هم بهخصوص ازنظر بودجه اختصاصیافته به پژوهش، مشکلاتی وجود
دارد، اما فراموش نکنید پژوهش و تحقیق را بهطور واقعبینانه در موضوع
سلولهای بنیادی و در درمان صدمات مغزی انجام دهید. تاکید میکنم
واقعبینانه فکر و تحقیق کنید چون احتمالاً سلولهای بنیادی آینده درمان را
در چند دهه دیگر تشکیل میدهد.
توصیه دیگرم این است که یک تنه به جنگ
امراض بیماران خود نروید و از همکاری دیگر گروههای تخصصی استفاده کنید،
چراکه بدون شک هم موجب آسایش فکر شما میشود و هم بازده بهتری را عاید
بیمار میکند. از مقوله نگاه کردن به بیمار بهصورت کالا (که متاسفانه در
جامعه پزشکی ما رخنه کرده است)، بر حذر باشید. به همکارانم نیز توصیهای
دارم و از آنها میخواهم که زیر بالوپر رزیدنتهای جوان خود را بگیرند.
طبابت گروهی را توصیه میکنم، بهخصوص برای همکاران جوانی که با استادان
باتجربه کار میکنند. با این روش، پزشکان جوان با همکاری این استادان، از
آموزش بعد از دوران دستیاری نیز برخوردار میشوند. در ضمن درصورتی که مشکلی
پدید آید، این همفکری، باعث آرامش خاطر پزشکان میشود.
زندگیتان را دوست دارید؟ همین
که وقتی صبح از منزل خارج شوی، فکر کنی که یک کار مفید برای جامعه و
خانواده انجام میدهی و شب از انجام آن رضایت خاطر داشته باشی برای رضایت
از زندگی کافی است. فکر میکنم آدمها برای رسیدن به زندگی ایدهآل، اول
باید قانع باشند و این نباشد که انسان خیال کند از همه امکانات باید بهطور
یکسان استفاده کند. حالا خداوند خواسته و جامعه پیش آورده، بالاخره بعضی
از افراد مرفهاند و بعضی از افراد دستبسته آنچه مهم است، این است که
افراد مرفه باید به افرادی که نیازمندند، برای به وجود آمدن زندگی بهتر کمک
کنند.
خلاصه گفتوگو
درست است که ما پدر مادرمان را ازدستداده بودیم ولی جایگزینها خیلی به
ما کمک میکردند، همسرپدرمان که دلسوزانه پیش ما بود، برادر بزرگم و حتی
خواهرم خیلی زحمت میکشیدند و ما شرایط خوبی داشتیم.
دوست داشتم طب بخوانم یا مهندسی. پزشکی مد روز بود و دکتر خیلی کم بود.
اگر حتی روزی دوباره به این دنیا بازمیگشتم، دوباره همین رشته پزشکی و
همین تخصص جراحی اعصاب را انتخاب میکردم و باز به مردم همین کشور خدمت
میکردم، چراکه فکر میکنم شغل پزشکی بزرگترین خدمت را به بشریت میکند.
زمانی که رفتم دانشگاه جان هاپکینز با دکتر خدادوست و دکتر حقشناس
خدابیامرز باهم بودیم. دکتر خدادوست تخصص چشم میخواند و دکتر حقشناس
تخصص خون بود و من هم که اعصاب میخواندم و خیلی دوران خوبی باهم داشتیم.
با خودم عهد کرده بودم که به ایران برگردم و متعهد به قولم بودم و از
طرفی نیاز مردم را میدیدم.
رضایت قلبی و درونی آدمها یک حس درونی است که وابسته به مادیات دنیا
نیست. برای من اولویت نبود.
مثلاً یک عمل دیسک برای بار صدم که انجام میشود دیگر تو را اقناع و راضی
نمیکند و تکراری میشود، اما لبخند یک بیماری که باغم و استیصال وارد مطبت
شده، هیچوقت تکراری و یکنواخت نمیشود.
تعرفه را دور بزنی. تعرفه هنوز هم غیرعادلانه است، با هیچ منطقی سازگار
نیست. همه گرفتاری را از چشمپزشکان نبینید.
به نظر من پزشکی همهچیز به من داده، بهخصوص محبت مردم که از همهچیز
مهمتر است. بههرحال هرکسی اگر شغلی را انتخاب میکند باید برای آن حرفه
وقت بگذارد.
بهجز
ایران جای دیگری نیست که علاقه داشته باشم در آن زندگی کنم و بااینکه
امکان رفتن همیشه فراهم بوده، اینجا ماندم و به مردم جامعه خدمت کردم.
هیچوقت پشیمان نشدم و اگر دوباره به زندگی برگردم بازهم در ایران میمانم